.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۴→
پوریا رومی فهمیدم...درکش می کردم!...حالاکه فهمیده بودم اونم مثل منه واحساسش شبیه احساس من،نمی خواستم دلش وبشکونم اماوقتی هیچ احساسی بهش نداشتم...وقتی یکی دیگه رومی خواستم.چی باید می گفتم؟...
پوریا چشماش وباز کرد وخیره شد به چشمای من...چشمای اشکیم وکه دید،لبخندی روی لبش نشست!
بیچاره فکرکرد تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم!نمی دونست که دل بی صاحب من به جای دیگه ای بنده...
باخوشحالی وشادی که دیدن اشک توچشمای من،بهش داده بود گفت:جوابت مثبته؟
خیره شدم به پوریا...باصدای بغض آلودی گفتم:می فهممت پوریا...احساست ودرک می کنم.نمی خوام دلت وبشکونم.نمی خوام ناراحتت کنم اما...هرکسی این اجازه رو داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.من نمی تونم باتو ازدواج کنم...چون احساسی بهت ندارم!...اگه تو با کسی ازدواج کنی که دوست نداره،زندگیت وتباه کردی!اونجوری هم خودت وبدبخت کردی وهم یکی دیگه رو.
پوریا گیج ومتعجب زل زده بود به من...انگار نمی تونست حرفام وهضم کنه...ازسر گیجی خندید وگفت:اما...من می تونم عاشقت کنم!می تونم دیانا...اگه بهم اعتماد کنی،اگه جوابت مثبت باشه،اگه دست رد به سینه ام نزنی خوشبختت می کنم...نمیذارم حتی یه لحظه احساس ناراحتی کنی...نمیذارم دیانا...اونقدر عشق ومحبت به پات میریزم که عاشقم بشی...من عاشقت می کنم...قول میدم!
سرم وبه زیر انداختم وگفتم:نمی تونی پوریا...هرقدرهم که عشق وعلاقه ات وحرومِ من کنی دلم عاشقت نمیشه!
صدای غمگین وپربغض پوریا به گوشم خورد:
- آخه چرا؟
سر بلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندتلخی روی لبم نشوندم و گفتم:دلی که خودش به یه جای دیگه گیره می تونه عاشق بشه؟
بغض توی گوم داشت خفه ام می کرد...دستم وبه سمت گلوم بردم وگلوم ومالیدم...تا شاید بتونم سنگینی این بغض وبانوازش کمتر کنم!
پوریا ناباورانه بهم خیره شده بود...من من کنان گفت:پای...پای...این پسره...درمیونه؟
وبانگاهش به نقطه نامعلومی اشاره کرد...به نقطه ای درست مقابل خودش!
رد نگاهش وگرفتم وسربرگردوندم...
نگاهم گره خورد به قاب عکس روی دیوار!...لبخندی روی لبم نشست...همون عکسی بودکه ارسلان لب دریا گرفته بودش!همون عکسی که وقتی برای اولین بار اومده بودم خونه اش وتمیز کنم،چشمم خوردبهش...پاک این عکس وفراموش کرده بودم!اصلا یادم رفت که روی دیوار برش دارم...پس بگو پوریا چرا اخم کرد!نگاهش به عکس ارسلان خیره شد واخم روی پیشونیش نشست.
بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:
- پسره...می دونی چقدر دوست دارم؟!
لبخندتلخ روی لبم پررنگ تر شد...
بلاخره از عکس جذاب ارسلان چشم برداشتم وروم وبرگردوندم.زل زدم توچشمای پوریا...
من- متاسفم...
هیچی نگفت...هیچی...
فقط نگاهم کرد...یه نگاه غمگین وناراحت وشکست خورده!...دلم سوخت...می دونستم که الان چه حالی داره اما...من نمی تونستم به خاطر دل رحمی،زندگی آینده ام وتباه کنم...من نمی تونستم از ارسلان بگذرم وبا پوریاباشم...چجوری از کسی می گذشتم که تازه عشقش تودلم جاخوش کرده بود؟...کسی که انقدر دوسش داشتم؟من نمی تونستم از ارسلان بگذرم!
نگاه خیره پوریا ،شرمنده ام کرد...نگاهم واز نگاهش گرفتم وسربه زیر انداختم...
پوریا چشماش وباز کرد وخیره شد به چشمای من...چشمای اشکیم وکه دید،لبخندی روی لبش نشست!
بیچاره فکرکرد تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم!نمی دونست که دل بی صاحب من به جای دیگه ای بنده...
باخوشحالی وشادی که دیدن اشک توچشمای من،بهش داده بود گفت:جوابت مثبته؟
خیره شدم به پوریا...باصدای بغض آلودی گفتم:می فهممت پوریا...احساست ودرک می کنم.نمی خوام دلت وبشکونم.نمی خوام ناراحتت کنم اما...هرکسی این اجازه رو داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.من نمی تونم باتو ازدواج کنم...چون احساسی بهت ندارم!...اگه تو با کسی ازدواج کنی که دوست نداره،زندگیت وتباه کردی!اونجوری هم خودت وبدبخت کردی وهم یکی دیگه رو.
پوریا گیج ومتعجب زل زده بود به من...انگار نمی تونست حرفام وهضم کنه...ازسر گیجی خندید وگفت:اما...من می تونم عاشقت کنم!می تونم دیانا...اگه بهم اعتماد کنی،اگه جوابت مثبت باشه،اگه دست رد به سینه ام نزنی خوشبختت می کنم...نمیذارم حتی یه لحظه احساس ناراحتی کنی...نمیذارم دیانا...اونقدر عشق ومحبت به پات میریزم که عاشقم بشی...من عاشقت می کنم...قول میدم!
سرم وبه زیر انداختم وگفتم:نمی تونی پوریا...هرقدرهم که عشق وعلاقه ات وحرومِ من کنی دلم عاشقت نمیشه!
صدای غمگین وپربغض پوریا به گوشم خورد:
- آخه چرا؟
سر بلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندتلخی روی لبم نشوندم و گفتم:دلی که خودش به یه جای دیگه گیره می تونه عاشق بشه؟
بغض توی گوم داشت خفه ام می کرد...دستم وبه سمت گلوم بردم وگلوم ومالیدم...تا شاید بتونم سنگینی این بغض وبانوازش کمتر کنم!
پوریا ناباورانه بهم خیره شده بود...من من کنان گفت:پای...پای...این پسره...درمیونه؟
وبانگاهش به نقطه نامعلومی اشاره کرد...به نقطه ای درست مقابل خودش!
رد نگاهش وگرفتم وسربرگردوندم...
نگاهم گره خورد به قاب عکس روی دیوار!...لبخندی روی لبم نشست...همون عکسی بودکه ارسلان لب دریا گرفته بودش!همون عکسی که وقتی برای اولین بار اومده بودم خونه اش وتمیز کنم،چشمم خوردبهش...پاک این عکس وفراموش کرده بودم!اصلا یادم رفت که روی دیوار برش دارم...پس بگو پوریا چرا اخم کرد!نگاهش به عکس ارسلان خیره شد واخم روی پیشونیش نشست.
بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:
- پسره...می دونی چقدر دوست دارم؟!
لبخندتلخ روی لبم پررنگ تر شد...
بلاخره از عکس جذاب ارسلان چشم برداشتم وروم وبرگردوندم.زل زدم توچشمای پوریا...
من- متاسفم...
هیچی نگفت...هیچی...
فقط نگاهم کرد...یه نگاه غمگین وناراحت وشکست خورده!...دلم سوخت...می دونستم که الان چه حالی داره اما...من نمی تونستم به خاطر دل رحمی،زندگی آینده ام وتباه کنم...من نمی تونستم از ارسلان بگذرم وبا پوریاباشم...چجوری از کسی می گذشتم که تازه عشقش تودلم جاخوش کرده بود؟...کسی که انقدر دوسش داشتم؟من نمی تونستم از ارسلان بگذرم!
نگاه خیره پوریا ،شرمنده ام کرد...نگاهم واز نگاهش گرفتم وسربه زیر انداختم...
۳۱.۲k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.